زندگی نامه مرد عشق.....
قسمت اول
قسمت دوم
شب ها که می خوابید،عشقش این بود که زود ترصبح شود و او پول تو جیبیش را که یکشاهی بود از بابا و بعد که او دیگر نبود،از لله بگیرد و برود مغازه ی آن طرف کوچه یک ورق کاغذ بزرگ بخرد و با همین چیزها پُرش کند. بازی کردن بعد از این بود؛بعد که نقاشی را کشیده بود و خیالش راحت شده بود.
پدر محمدحسین که مُرد،همه دل سوزی او وبرادرش را می کردند که حالا این دو طفل معصوم بدبخت می شدند،آواره می شوند،اما پدر وصیت کرده بود یکی از آدم حسابی های تبریز سرپرست بچه ها باشد و او دوتا آدم حسابی گرفت که خادم وخادمه ی بچه ها باشند.«خادم» و «خادمه» را درس خوانده ها وعالم ها می گفتند.مردم می گفتند«لله» و «دده». لله ها ودده ها معمولاً آدم های با اصل و نسبی بودند که زمانی بد آورده بودند و مال و اموالشان را از دست داده بودند.این هم مهم بود که اهل عبادت با شند بد دهن نباشند.هرچه نباشد،بچه شب و روزش را با این ها می گذراند.دده حتی محمدحسین را حمام می کرد،گاهی توی خانه،گاهی حمام عمومی؛اما حالا دیگرنه،چون ده سالش شده بود و همه می گفتند«دیر شده،دیر شده.» و محمد حسین فهمید که
قسمت سوم
مکتب رفتنش دیر شده،چون توی مکتب خانه دید بچه های هم سن او قرآنرا بی غلط می خوانند.بعد نوبت «بوستان» و«گلستان»سعدی بود و بعد«اخلاق مصور» و «انوار سهیلی» و «تاریخ معجم» و «منشآت امیر نظام».بعضی وقت ها دیگر حوصله ی این ها را نداشت.آن وقت با محمد حسن می رفتند بیرون از شهر.وسط تپه هایی که همه شان سبز بودند می نشستند و خط می نوشتند. آن قدر می نوشتند که غروب می شد و انگشتهایشان درد می گرفت.چقدر کیف داشت! میرزا علی نقی خطاط که می آمد خانه و به شان خوشنویسی یاد میداد،مثل بقیه ی معلم هایشان نبود. به محمد حسین و محمد حسن می گفت «فرزندان من» و هر وقت شیشه مرکب نو بر می داشت، لیقه اش را نمی گذاشت تا محمد حسین این کار را بکند.می دانست این را دوست دارد.
شانزده سالش بود که تحصیلات ابتدایی را تمام کرد و وارد مدرسه ی طالبیه ی تبریز شد،که یک جور مدرسه ی علوم دینی بود. محمد حسین همان سال های اول، وقتی که تازه به صرف و نحو رسیده بودند،از چیز هایی که می خواند دل سرد شد. وقتی دل سرد شد.دیگر توی مغزش نمی رفت.کج دار و مریض مدرسه می رفت و کج دار و مریض درس میخواند.یک روز وقتی در نحو به «سیوطی» رسیده بودند،استاد از آنها امتحان گرفت و او رد شد.وقتی کاغذش را میگرفت،استاد بدون اینکه او را نگاه کند،گفت«پسرجان !وقت خودت و من را ضایع کردی .»محمد حسین سرخ شد.کاغذ را پشتش قایم کرد و از مدرسه آمد بیرون.از خودش بدش می آمد. فکرکرد آدم چقدر باید بی همت باشد،بی رگ باشد که چنین حرفی به ا بزنند.توی کوچه ها راه می رفت و همین را تکرار می کرد.نمی توانست آرام بگیرد یا برود بنشیند خانه.از وسط یکی از کوچه ها برگشت و رفت .رفت بیرون شهر. شاید توی همان تپه های که همه شان سبز بودند،وبعد ها گفتند که آنجا«به عملی مشغول شد»….
ادامه دارد…
DefSemiHidden="false” DefQFormat="false” DefPriority="99″
LatentStyleCount="371″>