زندگی نامه مرد عشق.....
30 فروردین 1392 توسط مولا
سیّد محمّد حسین طباطبایی
صدای در حیاط آمد.دختر ها نگاهی به هم کردند و خندیدند. بعد دست هایشان را که چسبانده بودند به کوزه،چند بار خوب به دور و برش کشیدند و دویدند سمت حاج آقا،که حالادیگر نشسته بود روی فرش،اما هنوز روزه اش را باز نکرده بود. گرمش بود.به قول خودش،انگار از سر و رویش آتش می ریخت.روزهابلند بودند و هوا داغ بود؛توی قم داغ تر.
دخترها دو طرف حاج آقا دوزانو نشستند و جفت دست هایشان را که کوچولو بود و یخ بود،گذاشتند روی صورتش.«چه خوب است!چه خنک است!»
حاج آقا این راگفت وبغلشان کرد.
شاید خواندن این متن مثل خواندن یک داستان ساده باشد.اما داستانی در کار نیست.آنچه هست روایتی ساده،خوانا و مستند درباره ی زندگی علامه طباطبایی است…
صفحات: 1· 2